ای فغان از هی هی و هیهای دل سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت بر نیامد دُرّی از دریــــای دل
میخورم من خون دل، دل خون من چون کنم ای وای من، ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد آه و فریاد از خیانتهای دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت، خونم بخواهد ریختن این هُژَبر مستِ بیپروای دل
دل چه می خواهد ز من بهر خدا دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دل است آه، از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل، وای من خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد دود آه و ناله ی شب های دل
جان، تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست تنگنای این بدن، جز جای دل
پای نه، در بحر جان سر سبز تو فیض میخشکی تو در صحرای دل
ملّا محسن فیض کاشانی