یادداشت ثابت - چهارشنبه 91 مرداد 19 , ساعت 8:23 عصر
مردم کوچه های خواب آلود ، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شب گریه های نخلستان ، مرد پیکار را نفهمیدند
وصله های لباس و پاپوشش ، و یتیمانِ مستِ آغوشش
راز آن کیسه های بر دوشش در شب تار را نفهمیدند
مردم دل بریده از بعثت ، که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس ، قصه ی غار را نفهمیدند
با تبر باغ را درو کردند ، حالی از باغبان نپرسیدند
خم به ابرویشان نیاوردند ، در و دیوار را نفهمیدند
لات های که عبدِ وَد بودند ، ابتدا با هُبَل بلی گفتند
بعد از آن هم که یاعلی گفتند ، " أین عمار " را نفهمیدند
آخر قصه اش بهاری بود ، سوره ی انفطار جاری بود
عالمان قرائت و تفسیر ، شوق دیدار را نفهمیدند
کودکانی که باخبر بودند ، از همه روزه دارتر بودند
بس که لب تشنه ی سحر بودند ، وقت افطار را نفهمیدند
.
.
احمد علوی
نوشته شده توسط بهنام حداد | نظرات دیگران [ نظر]