سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شریف‏ترین بى‏نیازى ، وانهادن آرزوهاست . [نهج البلاغه]
 
یادداشت ثابت - یکشنبه 91 مهر 24 , ساعت 4:58 عصر

تا به کی اندر نماز و بی نیاز
تا به کی غرق نیاز و بی نماز

تا به کی محروم از فیض ازل
تا به کی محبوس زندان امل

تا به کی در محضر حق بی حضور
تا به کی خاموش در دریای نور

شو غریق بحر عرفان در نماز
هرچه خواهی کن طلب از بی نیاز

با عروجت پرده ها را پاره کن
کشف سر و ستر و هر بیگانه کن

منبع فیض ازل باشد نماز
پس کنار سجده گاهت دل بباز


یادداشت ثابت - یکشنبه 91 مهر 24 , ساعت 4:49 عصر

دلم در عـــــــــاشقی آواره شد، آواره تر بادا       تنم از بی دلی بیـــــــــــچاره شد، بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان، زلف تو عیّــــــــــــــــاریی دارد     به خون ریز غریبان چشــــــــم تو عیّــــاره تر بادا
رُِِِخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم       دلت خاره ست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گر ای زاهد دعای خیر می گویی مرا، این گو   که آن آواره از کوی بتـــــــــــان، آواره تر بادا
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد    من این گویم که بهر جــــــان من خونخواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم، نه زان گونه که به گردد    و گر جانان بدین شادست، یارب! پاره تر بادا
چو با تر دامنی خو کرد خسرو با دو چشــــم تر       به آب چشم پاکان، دامنش همــــواره تر بادا

امیر خسرو دهلوی


یادداشت ثابت - یکشنبه 91 مهر 24 , ساعت 3:24 عصر

ای فغان از هی هی و هیهای دل    سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم    گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت              بر نیامد دُرّی از دریــــای دل

میخورم من خون دل، دل خون من    چون کنم ای وای من، ای وای دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان         نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخمها بر جانم از دل میرسد                   آه و فریاد از خیانت‌های دل

جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ     نیست غیر از کشتن من رای دل

عاقبت، خونم بخواهد ریختن                 این هُژَبر مستِ بی‌پروای دل

دل چه می خواهد ز من بهر خدا            دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دل است                     آه، از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل، وای من       خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد                دود آه و ناله ی شب های دل

جان، تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست       تنگنای این بدن، جز جای دل

پای نه، در بحر جان سر سبز تو          فیض میخشکی تو در صحرای دل

ملّا محسن فیض کاشانی


یادداشت ثابت - سه شنبه 91 مهر 19 , ساعت 12:58 عصر

پر از تب و غم و آهم مگر نمی بینی   غریق بحر گناهم مگر نمی بینی

در این جهان که دل من اسیر آن گشته   بدون پشت و پناهم مگر نمی بینی

شکسته باده ام اما دل مرا مشکن   بده به میکده راهم مگر نمی بینی

گمان مکن که در دل شب تکبّری دارم   به عجز خویش گواهم، مگر نمی بینی

مگو که از چه صدایت برون نمی آید    فتاده در ته چاهم مگر نمی بینی

دلم ز هجر شهیدان شکسته شد یا رب    سرشک دیده گواهم مگر نمی بینی

بگو به مهدی زهرا که من به هر لحظه    به انتظار نگاهم مگر نمی بینی


یادداشت ثابت - سه شنبه 91 مهر 12 , ساعت 11:46 صبح

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن    گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست      عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت   عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام    درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها    می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست    زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود   می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است   حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا    صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من  ای تـو جـانِ جـانِ جـانِ جـانِ مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود   مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد   واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد


یادداشت ثابت - یکشنبه 91 مهر 10 , ساعت 4:21 عصر

آری اگر تا کعبه خیلی راه مانده است      از دست من تا دست تو یک آه مانده است

خواندم مفاتیح الجنان را در دل شب                اما دلم در حسرت مفتاح مانده است

بعد از گذشت سال های سال یا رب         یوسف ترین پیغمبرت در چاه مانده است

ای ماه کنعانی من!خالی خالی ست         دستی که از دامان تو کوتاه مانده است

ای کاش که من نیز همراه تو باشم     هرکس که همراهت نشد گمراه مانده است

تنها نه من با چشم های پر ستاره                      در آرزوی رؤیت تو ماه مانده است

می خواستم از تو بگویم آیه آیه                       اما قلم در باء بسم الله مانده است

حسین علاءالدین


یادداشت ثابت - شنبه 91 مهر 9 , ساعت 4:18 عصر

 

خدا پرسد زما فردا، که از معنا چه آوردی

به جز بار گنه با خود، تو از دنیا چه آوردی

به دنیا سالها خوردی و نوشیدی وپوشیدی

برای قدردانی، هدیه بهر ماچه آوردی

تو را دادیم عقل ومنطق ونیروی انسانی

تو در آنجا گرفتی کام دل، اینجا چه آوردی

تو بی پروا ندانستی، پسِ امروز فردایی است

شد امروز تو فردا، و تو بی پروا چه آوردی

بسی داد وستد کردی، تو در بازار آشفته

در این بازار وانفسا بگو، کالا چه آوردی

فرستادیم بَهر راهنمایی تو پیغمبر

از آنچه گفت باتو در صف عقبا چه آوردی

به تو گفتم بهشتم اهل تقوا را بود پاداش

من آن پاداش آوردم، تو از تقوا چه آوردی

به قرآن نقش کردم بهرت آیات جهنم را

بگو بهر نجات خود ز نار ماچه آوردی

دراینجاهرکسی دارد شفیعی نزد ما برگو

تو از بهر شفاعت در برمولا چه آوردی

ملاک بندگی ما بود ترک هــــــوای نفس

بگو ای بوالهوس از درک این معنی چه آوردی


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >